شرح حال |
من در سیزده سالگی فک میکردم شبا توو درخت بزرگ لیمو شیرین خونه خاتون جن میاد، از زیر درخت که میخواستم رد شدم دوهزاربار رگباری میگفتم بسم الله بسم الله که دیوار دفاعی بسازم دور خودم، بعد همین که از زیرش میرفتم کنار رو به درخت زبون در میاوردم چشامو کج میکردم و میگفتم خیلیم نه بسم الله نه بسم الله هه هه! که جنای تو درختو حرص بدم و ضایع کنم :|، فک کن دیگه چه دیوونهای بودم!
+هرکار میکنم نمیتونم بخوابم.
چندیدن روزه... یک ماهه منتظر شنیدن این خبرم و لحظه شنیدنش با ذوق گفتم ایوووول! اما دوثانیه بعد.. سردردی که شروع شده..!
میدونی، تعریفت و تعریف اکثریت ازمن، دختره لجباز نازپروده ی لوس خودخواه بی احساس بد اخلاق سنگدل مغرور بود، پررو و خونسرد و جون سخت و بیخیالو هم بهش اضافه کن!
با همه اینا من اینجا نشستم و با خونسردی میگم بریم واسه مرحله بعد!نیشخند!
تعداد صفحات : 0